بردیابردیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

پسر من

من یه قهرمانم

این روزها همش میگی من یه قهرمانم .قهرمان تیم ملی  یه شب تا صبح برات تمرینات مدرسه فوتبال کودکان بارسلونا رو دانلود کردم ...هر روز تو گوشیم نگاه میکنی و میبینم که حرکات پاشون رو انجام میدی  شب موقع خواب میگی مامان برام قصه قهرمان رو بگو و من میگم .... وارد زمین میشه بردیا بشکوفه ...و یه دختر مو طلایی رو دوربین نشون میده خواهر بردیا است ..پارمیس ... همدیگه رو دوس دارین ولی الان چند روزی میشه که کتک کاری میکنین و این شده براتون بازی  یه روز دعوا کردین ..طرفداری تو رو کردم و پارمیس رو دعوا کردم شروع کردی داد زدن گفتی چکارش داری منم دیگه تو رو دوس ندارم!!!!!!!!! ...
23 تير 1394

پسرم ...

عزیز مامان امروز عصر لبت پاره شد و من مردم و زنده شدم  امشب شب یلداس و تو فقط 2 سالته و من اصلا تحمل ندارم که ببینم انقد اذیت شدی  دایی بابک با وسواس زیاد کلی شهر رو گشت بهترین نخ بخیه رو برات پیدا کرد و حسابی گریه کردی و الان خوابی ...فک میکنم اصلا نتونم ناراحتی ات رو ببینم و الان هرچی نگات میکنم سیر نمیشم ...از خدا فقط سلامتت رو میخوام نفس مامان 
30 آذر 1393

پسرم میخواد قهرمان بشه

امروز میگی مامان میخوام قهرمان بشم ..برای اولین بار هم دویدی سمت بابات و بهش گفتی میزنمت با مامانم حرف نزنی !، حروف الفبای انگلیسی رو از حفظ میخونی و هرشب میگی مامان تام و جری بگو شنگول منگول بگو پسرم عزیز مامان دیروز دایی بابک بردت اهواز و موهات رو کوتاه کرد ..خیلی ناز شدی .ماشینی رو هم که برات خریده دوس داری میگی مامان خیلی کیف دارع باش سواری بخورم
14 آذر 1393

مامان اسپنیش میخونه..

پسرم ...انگیزه زندگی مامان ..با رویایی شیرین تو رو از خدا خواستم و تلاشم رو شروع کردم که تو رو به جایگاهی که باید باشی برسونم ..عشق مامان ..بردیای من ...قبل از اینکه بیایی با تو زندگی کردم و نفس کشیدم و الان که جلوی چشم من بزرگ میشی و قد میکشی ..هیچ کلمه ای نمیتونه احساسم رو به تو بگه که چقد ازت ممنونم که هستی...مامانی داره اسپانیایی میخونه تا اگه قسمتمون شد برای زندگی بهتر شما رو ببرم ..از خدا میخوام بهترین رو سر راهم و مسیرم قرار بده .آمین
24 خرداد 1393

بدون عنوان

تصمیم گرفتم موهات رو کوتاه کنم کلی تحقیق کردم و گشتم تا یه آرایشگر برات پیدا کردم سالن ایلیا....بهش زنگ زدم گفت وقت ندارم کلی خواهش و معرفی دایی داوود که باهاش دوس بود که بالاخره یک شب بهت وقت داد ...با کلی استرس تو خیابون من و بابا منتظر تا بابابزرگ آوردت ..همگی رفتیم و دست آرایشگ درد نکنه حسابی و با حوصله خوشکلت کرد ..برات موزر و وسایل مخصوص خودت خریدم ..داسه آرایشگرت هم شیرینی و سکه بردم ...قربونت بشم ماه شدی ....... ...
11 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پسر من می باشد